ارسال شده توسط در 88/3/9:: 4:42 عصر
کی بشه این انتخابات به خوبی و خوشی تموم بشه.. آدم یا
نباید کلا وارد سیاست و این جور چیزا بشه(که البته من با کلا وارد نشدن مخالفم!!)
یا وقتی وارد شد باید تا آخرش باشه.. مخصوصا اونجا که احساس کنی باید از خیلی
چیزها هم دفاع کنی و احساس کنی اگه کنار بکشی ظلم بزرگی رو مرتکب شدی! اینجا دیگه
اگه غیرت داشته باشی باید بیایی وسط صحنه و هیچ چیزی نباید مانع حضورت بشه.. حتی
ترس!
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط در 88/3/6:: 12:51 صبح
به نام خدا
همیشه الفتم با اهل قبور بیشتر بوده!! احتمالا به خاطر اونهایی هست که خیلی دوسشون دارم اما این دنیا نیستن! وقتی میرم به دیدنشون و از قبرستان ها بازدید می کنم! هم خیلی آروم میشم، هم خیلی آشفته.. خب البته طبیعیه و خیلی ها مثل من هستن یا شاید هم من مثل اونها هستم.. چه فرقی میکنه مهم اینه که همه مثل همیم..
خیلی خوبه که آدم یه سنگ صبور داشته باشه که هر وقت دلش گرفت و خواست حرف بزنه بدون هیچ ترس و تردید و رودربایستی حرفشو بهش بزنه.. و من، نه یکی، بلکه ازاین سنگ ها زیاد دارم.. صاحب خیلی از این سنگ ها رو وقتایی که بودند، ندیدم و نمی شناختم اما بعدها شناختم و شدم مریدشون! (مرید برای من یه مفهوم دیگه داره و شاید با اون مریدی که تو ترجمه میکنی یه کم زیاد فرق داشته باشه..) خیلی شون رو هیچ وقت ندیدم اما با این حال وقتایی که بهشون سر میزنم، حسابی هوامو دارن و همین کاراشون باعث میشه که بیشتر بهشون وابسته بشم و مریدتر بشم! اگه فرصتی شد معرفی شون میکنم..
**انس من با اون دنیاییها اونقدر زیاده که هر کسی رو هم این دنیا دوسش داشته باشم میفرستمش اون ور تا ارتباطم باهاش قوی تر بشه! پس سعی کنید دوستون نداشته باشم چون ممکنه شما هم مجبور بشید یه سنگ صبور جدید بهم هدیه بدید!
**این نوشته ام دلیل خاصی نداره، به عبارت دیگه هدف خاصی نداره.. فقط میخواستم درباره یه کسی بنویسم که خیلی بهش ارادت دارم (با اینکه هرگز ندیدمش)، اما الان نتونستم بنویسم.. تو وجود من بزرگتر از اونه که قلم ضعیف من بتونه درباره اش بنویسه...
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط در 88/3/2:: 10:40 عصر
خوش به حالت... رفتی ... مدتها قبل بود که از این دنیا رفته بودی اما جسم ات هنوز به قلب های ما امید میداد ... با رفتن ات که تو چیزی از دست ندادی بلکه رسیدی به دوست ... یه عمر خودت رو وقف دوست کردی آخرش هم رفتی پیش خودش... این ماییم که از دست داده ایم...
من رو با تمام حرفهای توی دلم گذاشتی و رفتی ... دلم تنگ شده، برای قدم هات ،برای نگاه هات، برای دستهات، برای نمازهات..
باید باور کنم که دیگه نمیتونم صحنه های قشنگ دعات رو ببینم ... باید همه چی رو باور کنم... همه چی رو... خداااااا
کلمات کلیدی :