سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بس است..

ارسال شده توسط در 88/12/28:: 10:55 عصر

به نام خدا

خدایا! دیگر برایم بس است بدون تو گذران ایام.. برایم بس است غفلت...
باید به سوی تو برگردم...


بیابان

ارسال شده توسط در 88/12/26:: 11:55 عصر

به نام خدا

چند روزی را بدون او سپری کردم. نمی دانم شاید از خستگی زیاد بود که خیلی راحت گذاشتمش کنار و خواستم که به خیال خود تنوعی داشته و روزگارم را به گونه ای دیگر بگذرانم.وقتی او نیست دیگر بهانه ندارم برای زیستن و این چند روز را هم گمان میکردم که دارم زندگی میکنم.اما در واقع در توهم و سرگردانی بود.

در توهم بودن انگار زیاد هم بد نیست، کمتر فکرهای عجیب میکنی و در نتیجه کمتر درونت را به اغتشاش می کشانی!

برای پر کردن جای خالی او، سراغ هر چیز و هر کسی رفتم.هر چیز و هر کسی که فکرش را بکنی.گاهی، در آن لحظه ها، تعجب میکردم از خودم و کارهایم! البته نباید تعجب میکردم چون وقتی او نباشد در لحظه هایم، معلوم است که حال من و روزگار من بهتر از این حرفها نمی شود.باید به خودم بفهمانم وقتی او نیست هیچ چیز بهتر نمی شود..بهتر نمی شود..رهایش کردم که رها شوم اما در بند شدم..

می دانی دلم چه میخواهد؟!

دلم می خواهد قدم بگذارم در بیابانی در دورترین ها، فارغ از هر دوجهان، بدون ترس از حیوانات، بدون شرم از انسانها، بدون آفتابی که چشمانم زند،بدون گلی که زیبائیش به رخم کشد، بدون درختی که سایبانش را به منت بر سرم افکند، بدون خاری که زخمی ام کند، آری بدون همه آن چیزهایی که آزارم می دهند، تنها من باشم و بیابان و آسمان و فریادهای در گلو خفته و بغض های پنهانی ام!

میدانم که تو هم خیلی وقتها دلت همین را میخواسته...

 


من توام یا تو منی؟!

ارسال شده توسط در 88/12/25:: 1:6 صبح

به نام خدا

چقدر میتونه دلت دریایی وروحت بزرگ باشه. وقتی امروز باهام حرف میزدی دلم می خواست فقط گوش کنم و بر خلاف دفعه های قبل که مدام وسط حرفت می پریدم و غر میزدم و از زمین وزمان گله و شکایت داشتم اینبار فقط سکوت کنم.نمی خوام چاپلوسی کنم و بگم که حرفات شیرین و دلنشین و تازه بود نه . برعکس تکرار حرفهایی بود که همیشه بهم میزدی، حتی نحوه بیانت هم خیلی تغییر نکرده بود. اما اینبار من خواستم که جور دیگه ای گوش کنم،‌اینبار متوجه لرزش صدات شدم و سرخی چشمات رو که سعی میکردی اشکی ازشون سرازیر نشه رو حس کردم. اینبار حس کردم که چقدر دلت داره برای من می تپه! ، چقدر دغدغه من رو داری...چقدر دلت میخواد روزی رو ببینی که من راضی ام! ... اینبار طعم فقط گوش کردن و خوب گوش کردن رو چشیدم، وقتی خوب گوش میدم ناخودآگاه حرفهای خودم و گله و شکایتم کمتر میشه.. قشنگه..

خیلی وقتا عصبانی شدی و سرم داد کشیدی، بدجور، اونقدر که یهو جا می خوردم و از ترس مجبور می شدم سکوت کنم.البته خیلی هم بد نبود و بیشتر وقتا تاثیرات مثبت زیادی داشته. وقتی بهت اعتراض میکردم میگفتی همیشه که ابشار نیست گاهی هم باید انذار کرد! گاهی اونقدر تند میری که مجبورم برای متوقف کردنت و برای اینکه با سر محکم نخوری زمین از اعمال خشونت آمیز استفاده کنم.

تو دوست خیلی خوبی برام بودی و هستی.هیچ وقت خودت رو از من جدا ندونستی واسه همینه تونستی این همه به من نزدیک بشی...

خدایا شکرت ... اگه این دوست رو سر راه زندگی من قرار نمیدادی...فکرشو هم نمیتونم بکنم...


وجود تنها

ارسال شده توسط در 88/12/12:: 8:51 عصر

به نام خدا
زنگ میزنم، گوشی را بر می دارد، صدایش گرفته است.معلوم است یک چیزی شده و غمی در سینه اش سنگینی میکند آنقدر که صدایش هم فرو رفته و کلمات به اجبار و کوتاه بر زبان جاری می شود. چیزی نمی پرسم، یک احوال پرسی کوتاه و بعد هم خداحافظی.گوشی را می گذارم.فرصت فکر کردن ندارم. آنقدر خودم گرفتاری دارم که دیگر جایی برای گرفتاری دیگری نیست. فرق هم نمی کند که آن دیگری خواهر، برادر، دوست،همسر و ... باشد.مهم این است که آن دیگری جزئی از من و وجود من نیست تا دردهایش برایم مهم باشد ...آن منیت و وجودی که خودم برای خودم ساخته ام...

روز پرکاری داشتم تمام مدت مشغول بودم. مطالعه،مقاله،کار و پرو‍‍ژه. وقتی به رختخواب می رفتم احساس می کردم هیچ چیز به اندازه یک خواب نمی تواند شیرین باشد و خستگی ها را از تن برهاند..امروز یک قدم در همه کارها پیش رفتم و صدها قدم به منییت نزدیک تر شدم..

امروز من خوشحال بودم.. اما فراموش کردم کسی هست که امروز خوشحال نبود و من می دانستم اما اهمیت ندادم وسرگرم کارهای خودم شدم...

فردا ممکن است آن دوست نباشد.. دارم فکر میکنم اگر با او صحبت می کردم و زمانی از روز را با او می گذراندم،هرچند به همه کارها و برنامه هایم نمی رسیدم اما شاید می توانستم مشکلی از او را حل کنم یا حداقل امید را در دلش زنده کنم و یا لبخندی بر لبانش بنشانم.. و یا اگر کاری برای حل مشکلش نمیتوانستم بکنم دست کم در حقش دعا می کردم..خدا چگونه از من خواهد گذشت؟

هیچ چیز این دنیا اتفاقی و بی دلیل نیست... حتی قرار گرفتن تو بر سر راه دیگری!

کاش وحدت وجود را بیش از اینها درک میکردیم..


دلش به حال گربه ها می سوزد

ارسال شده توسط در 88/12/10:: 12:50 صبح

به نام خدا

بعضی ها چقدر راحت خوب زندگی میکنند و بعضی ها چقدر راحت بد...

از پایین ترین سطح یک شهر نه چندان پیشرفته به بالاترین سطح یک شهر توسعه یافته! می روم و چقدر اینگونه فاصله ها را خوب می توان حس کرد. میهمان دختری می شوم که گویا در این عالم زندگی نمی کند و احساسات لطیف دخترانه اش را به پای گربه هایی می ریزد که شبانه در کوچه های شهر پرسه می زنند و به دنبال لقمه نانی برای سیر شدن!

می گوید ماهی 4 میلیون و نیم حقوق می گیرد که از این مقدار، 1 میلیون تومان را صرف خریدن جیگر و گوشت برای گربه های گرسنه ی کوچه اش می کند. به او میگویم این همه آدم فقیر و محتاج، این همه بچه های یتیم و بی سرپرست، این همه بیمار نیازمند و ...، که با این پول میتوانی کمک حال حداقل دو سه تا از این خانواده ها باشی.. چرا گربه ها؟!

لبخند معنی داری بر لبانش می نشیند و با حس دلسوزانه ای می گوید: آخر آدم ها می توانند برای خود غذا تهیه کنند اما گربه ها چه؟! اگر ما برای گربه ها غذا تهیه نکنیم که آنها از گرسنه گی از بین خواهند رفت!

خیلی تعجب نمی کنم، حق دارد که معنای خیلی از چیزها را نداند و درک نکند.حق دارد که معنی نیازمندی را درک نکند چون در بی نیازی بزرگ شده. شاید چیزهایی درباره فقر و نیازمندی شنیده باشد اما هرگز نمی تواند بفهمد که نیازمندی یعنی چه.

در تمام مدتی که صحبت می کرد مدام به محله خودمان فکر می کردم. به آدم های محله .. به دوستانم و مشکلاتشان...وای خدای من.. چقدر اینجا تاریک است.. چقدر اینجا فاصله ها طولانی است..

اینجا آدم ها همه چیز دارند، در رفاه کامل و بی نیازی. اما دل مرده اند، مضطرب و نگرانند، نمی دانند به کجا می روند، شاد نیستند و خیلی کم می خندند.. اینجا آدم ها خیلی تنها هستند...





بازدید امروز: 0 ، بازدید دیروز: 28 ، کل بازدیدها: 220039
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ