ارسال شده توسط در 86/9/26:: 10:27 صبح
به نام خدا
دیروز با یکی از اساتیدم که استاد راهنمایم نیز هست درباره پایان نامه ام داشتیم صحبت می کردیم . که صحبتمان فراتر رفت. آخرش که صحبت تمام شد استاد جمله ای گفت که برایم بسیار زیبا بود .
"نیت مهم هست و اگر الهی باشد ، نگران بقیه چیزها نباشید خدا خودش درست می کند."
روحم انگار آرام گرفت . در دل با خود گفتم: " استاد بین تمام چیزهایی که به من آموخته اید این جمله تان برایم بهترین بود."
از این جمله ها به وفور شنیده ام . در کتاب های اخلاق بسیار خوانده ام . اما شاید به اندازه ای که درباره آن خوانده و شنیده ام به آن نیندیشیدم . شاید به اندازه دانسته هایم درباره آن ، در زندگی به کار نبرده ام . برای همین است که هنوز مفهومش و اثراتش ر ابه خوبی درک نکرده ام .
و چه بسیارند از این مفاهیم که از حقیقت انها غافلم .
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط در 86/9/20:: 10:48 عصر
به نام خدا
داشتم به این فکر میکردم که چی میشد اگه قبل از اینکه جسممون این دار فانی رو وداع بگه و از اینجا بره ، دلمون این کارو بکنه ! بعد یه اعلامیه روی در دل میزدیم به این مضمون : " صاحب قبلی این خانه دار فانی را وداع گفته و اینجا به کس دیگری سپرده شده است، لطفا برای ورود از صاحب جدیدش اجازه بگیرید!"
اونوقت دیگه هر کسی نمی تونست وارد بشه و دل میشد یه جایی فقط برای خاصان! و وقتی یه جایی باشه که فقط خواص میتونن واردش بشن دیگه هیچ وقت پاکی خودشو از دست نمیده.
وقتی یه نفر از این دنیا میره همه به خانواده و دوستاش تسلیت میگن و از خدا براشون طلب صبر میکنن ..و وقتی دلمون این دنیا رو ترک کنه دیگه باید به شیطان تسلیت گفت ، باید بهش بگیم خدا صبرت بده یه صبر جمیل! و امید که غم آخرت نباشه!
راستی عنوان را عوض کنید به این شکل: " ای کاش دل صاحب این وبلاگ دار فانی را وداع میگفت! "
اگر تونستید برام دعا کنید. چون بهش نیاز دارم.
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط در 86/9/19:: 12:49 صبح
به نام خدا
حس میکنم که دیگر همه حرف هایم تمام شده، حس میکنم که دیگر هر چه میگویم یا می نویسم تکرار است (1) و خدایا چقدر تکرار؟!
همیشه درد هایم همین ها (2) بوده ، دلتنگی ها و تنهایی هایم از همین ها نشات گرفته و تردید هایم در لحظه لحظه های زندگی ام به سبب همین ها بوده...
تا کی باید این ها را با خود به دوش بکشم ! تا کی باید نادانی ، کوتاهی و بی ارادگی و... را با خود داشته باشم ... خدایا مددی ..
و این تکرار زندگی من است که هر روز همین ها را با خود میگویم، بدون آنکه قدمی مفید در بهبود دردهایم بردارم ... و این گونه می شود که دردم همین ها می ماند و بودنم تکراری می شود...
اعتراف میکنم که زندگی شده فقط حرف! حرف هایی که کمتر به عمل میرسند و خیلی از آنهایی که حتی به عمل میرسند خلوص ندارند!
حالا تو بگو من با این جان خسته و روح درمانده چه کنم؟!
-------------------------------------------------------------------------------------------------
(1) نمی دانم شاید تمام نشده باشد ولی من دیگر نوشتن برایم سخت شده است.
(2) درد دوزی از خدا، دوری از خود و اشتباهاتی که به سبب آن در زندگی ام رخ میدهد و همچنان ادامه دارد!
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط در 86/9/16:: 11:48 عصر
به نام خدا
مطلب امروزم سمت و سوی خاصی نداره و فقط محصول ذهن آشفته و پراکنده منه!
... نمی دونم زندگی سخت شده یا سخت میگیرم. ولی فکر کنم هم سخت شده هم سخت میگیرم !...
...ای کاش میتونستم خودم را بشناسم. ای کاش میتونستم یه کم صبور باشم...
...چرا وقتی حالم بده و از دنیا دلم میگیره تازه یاد خدا میفتم ؟...
...جدیدا ( جدیدا که نه ،خیلی وقته ،ولی از اقرار بهش فرار میکردم!) فهمیدم که من فقط به خاطر این می خوام به اصل خودم برگردم که میترسم ، ترس از چی ؟ ، ترس از دست دادن یه چیزهایی تو این دنیا یا ترس از بدست آوردن یه چیزهای دیگه اونم باز تو این دنیا ، اینا یعنی چی ؟ یعنی اخلاص ندارم! هیچ کاریم به خاطر خدا نیست به خاطر هوای نفس خودمه ...
... دلم برای دوستام تنگ شده زیاد ، خیلی وقته توی یه جمع صمیمی و پاک قرار نگرفتم ، اونم یه نعمت بزرگیه که من مدتیه ازش بی نصیبم ، تلفنی صحبت کردن خوبه ولی دیدار یه چیز دیگه اس، چشم و دل آدم روشن میشه ، سادات عزیز راست میگفت ...
...دلم برای شهدا هم تنگ شده ، شاید فردا رفتم دیدارشون، تو هم خواستی بیا. اینکه الان راحت نشستم توی اتاقم و دارم مینویسم به خاطر خونی هست که از اونها ریخته شده ، به خاطر اینه که اونا زندگی خودشون را دادن تا ماها آزاد و آزاده زندگی کنیم ، به ازای تمام نفس هایی که در طول زندگی ام با آرامش کشیدم مدیون اونها هستم...
...نه بنده خوبی برای خدام ، نه منتظر خوبی برای مولام ، نه دختر خوبی برای پدر و مادرم ، نه خواهر خوبی برای برادرام ،نه دوست خوبی برای دوستام ،نه شاگرد خوبی برای استادام و نه نویسنده خوبی برای کسایی که مطالبم رو میخونن . خدایا ، از خودم در عجبم! ... خدا کنه اگه نمی تونم خوب باشم حداقل بد هم نباشم ...
...کاش یه مدتی میتونستم دور باشم از اینجا ...
... دلم دارد میترکد ...
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط در 86/9/14:: 11:2 صبح
به نام خدا
خیلی وقتها دلم می خواست برای خیلی ها بنویسم . برای خیلی هایی که یا نمی توانستم با آنها حرف بزنم یا نمی توانستم حرف هایی را با آنها بگویم . حرفهایی که هنوز هم تازه اند و هنوز هم در دل سنگینی میکنند . اما نگفتنشان آزارم نمی دهد و گاهی که بیشتر می اندیشم سکوت را زیباترمی یابم !
خیلی وقتها هم نوشتم برای خیلی ها ، اما نخواندند! نمی دانم شاید چون خود نخواستم! یا شاید هم نوشته هایم به دستشان نرسید!
اما در این میان ، بارها پیش آمده که از روی شرم نتوانستم سخن بگویم . شرمی که به خاطرش از سخن گفتن ترس دارم از نوشتن نیز!
نتیجه ترس فرار است و من نیز می گریزم ، از حرف زدن ، از نوشتن ، از نگاه کردن ،از فکر کردن و درحقیقت از خود می گریزم.
و این مرا رنج میدهد ! که چرا به گونه ای زیستم که هر گاه نگاهم به نگاهش گره می خورد جز شرم چیزی بر من نمی ماند و جز یک نگاه پر حدیث برای او !
سنگینی نگاهش را در می یابم ، سرم را به زیر می افکنم و آرام آرام می گریم . از فاصله ها و دور بودن هایم میگریم . از ستم کردن هایم می گریم . از نوای ای کاش هایم میگریم و ... .
و دیگر نه حرفی برای گفتنم مانده و نه نگاهی برای نگریستنم !
اما هنوز امید دارم و این برای همه زندگانی ام بس است.
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط در 86/9/9:: 11:44 عصر
به نام خدا
دلم بدجور سر ناسازگاری با من پید ا کرده است ، آرام و قرار ندارد و گویی آرامش دیگر به سراغش نخواهد آمد که این چنین بی تابی میکند.
به دنبال آرامش است اما راه بدست آوردن آن را نمی داند برای همین است که بیشتر وقتها خود را با آرامشی کاذب سرگرم می کند تا لحظه ای از اضطراب به دور باشد و همین کار دل، مرا بیشتر آزار می دهد!
بارها با دل سخن گفته ام ! با او به بحث و مناظره نشسته ام ! هدف را به او گوشزد کرده ام !
بارها و بارها سرزنشش کرده ام ! که آخر این چه روندی است که در پیش گرفته است ! چرا هر روز سازی میزند و هر لحظه نوایی دارد ؟
چرا در سردرگمی است ؟ چرا حیران است ؟ مگر سعادت کجاست که این چنین در یافتنش چون بی خبران می ماند ؟
بارها ملتمسانه به او گفتم بیا با هم قدم در این مسیر بگذاریم ، به گفتم که اگر همراهی ام نکند من نخواهم توانست به مقصود برسم . به او گفتم که در این راه باید همه چیز را گذاشت و گذشت...
اما .....می ترسد .... از همه آن چیزهایی که باید بگذارد و بیاید می ترسد ....
می ترسد از خالی شدن ... از تنها ماندن .... از ترک وابستگی ها....
به او وعده آرامش دادم ....به او وعده دادم که اگر بیاید و مرا یاریم کند ، درونش را پر از نور خواهند کرد ... به او وعده دادم لذتی را خواهد چشید که هیچ لذتی بالاتر از آن نیست ....
و من هر روز این حرف ها را با او تکرار میکنم تا فراموشش نشود ... تا یادش بماند، دلی میزبان نور خواهد بود که خالی باشد از هر آنچه غیر از نور است!
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط در 86/9/6:: 12:1 صبح
به نام خدا
حرف برای گفتن خیلی زیاده اما نمی دونم کدومش را بگم و بنویسم !
تو این چند وقتی که بر من گذشته خیلی اتفاقات افتاده البته اتفاقاتی که شاید به چشم نیاد اما روی روحیه من خیلی تاثیر گذاشته ... هم تاثیرات مثبت هم منفی !
نوشتن خیلی خوبه .. به نظرم آدم رو هوشیارتر می کنه ، وقتی آخر شب از اتفاقاتی که در طول روز برامون میفته می نویسیم باعث میشه بیشتر فکر کنیم به رفتارهامون در طول روز، به تجربه همون روزمون از زندگی ، به نتایج رفتارهامون و... همین فکر کردن و نوشتن و دوره کردن چقدر میتونه توی بهتر شدن و بهتر زندگی کردن کمک کنه ... حتی نوشتن و یا توجه کردن به چیزایی که در طول روز از ذهنمون گذشته و فقط بهشون فکر کردیم ، چقدر میتونه فکر انسان رو هم درست کنه ! که در مسیر صحیح اش قرار بگیره ...
برای اینکه بتونیم خوب باشیم و خوب زندگی کنیم باید نوع نگاهمون رو به زندگی عوض کنیم و برای اینکه بتونیم نوع نگاهمون رو عوض کنیم باید بتونیم خودمون رو خوب بشناسیم ( منظورم از خودمون، انسان هست --> انسان شناسی) و لازمه شناخت صحیح تفکر صحیح هست ..
وقتی من با تفکر و تعقل صحیح به بعد متعالی وجود انسان پی ببرم دیدگاهم به زندگی متعالی میشه و اونوقته که هر کاری میکنم برای رسیدن به اون بعد متعالیه ...
کلمات کلیدی :