شرمم می آید...
ارسال شده توسط در 86/9/14:: 11:2 صبحبه نام خدا
خیلی وقتها دلم می خواست برای خیلی ها بنویسم . برای خیلی هایی که یا نمی توانستم با آنها حرف بزنم یا نمی توانستم حرف هایی را با آنها بگویم . حرفهایی که هنوز هم تازه اند و هنوز هم در دل سنگینی میکنند . اما نگفتنشان آزارم نمی دهد و گاهی که بیشتر می اندیشم سکوت را زیباترمی یابم !
خیلی وقتها هم نوشتم برای خیلی ها ، اما نخواندند! نمی دانم شاید چون خود نخواستم! یا شاید هم نوشته هایم به دستشان نرسید!
اما در این میان ، بارها پیش آمده که از روی شرم نتوانستم سخن بگویم . شرمی که به خاطرش از سخن گفتن ترس دارم از نوشتن نیز!
نتیجه ترس فرار است و من نیز می گریزم ، از حرف زدن ، از نوشتن ، از نگاه کردن ،از فکر کردن و درحقیقت از خود می گریزم.
و این مرا رنج میدهد ! که چرا به گونه ای زیستم که هر گاه نگاهم به نگاهش گره می خورد جز شرم چیزی بر من نمی ماند و جز یک نگاه پر حدیث برای او !
سنگینی نگاهش را در می یابم ، سرم را به زیر می افکنم و آرام آرام می گریم . از فاصله ها و دور بودن هایم میگریم . از ستم کردن هایم می گریم . از نوای ای کاش هایم میگریم و ... .
و دیگر نه حرفی برای گفتنم مانده و نه نگاهی برای نگریستنم !
اما هنوز امید دارم و این برای همه زندگانی ام بس است.