بیابان
ارسال شده توسط در 88/12/26:: 11:55 عصربه نام خدا
چند روزی را بدون او سپری کردم. نمی دانم شاید از خستگی زیاد بود که خیلی راحت گذاشتمش کنار و خواستم که به خیال خود تنوعی داشته و روزگارم را به گونه ای دیگر بگذرانم.وقتی او نیست دیگر بهانه ندارم برای زیستن و این چند روز را هم گمان میکردم که دارم زندگی میکنم.اما در واقع در توهم و سرگردانی بود.
در توهم بودن انگار زیاد هم بد نیست، کمتر فکرهای عجیب میکنی و در نتیجه کمتر درونت را به اغتشاش می کشانی!
برای پر کردن جای خالی او، سراغ هر چیز و هر کسی رفتم.هر چیز و هر کسی که فکرش را بکنی.گاهی، در آن لحظه ها، تعجب میکردم از خودم و کارهایم! البته نباید تعجب میکردم چون وقتی او نباشد در لحظه هایم، معلوم است که حال من و روزگار من بهتر از این حرفها نمی شود.باید به خودم بفهمانم وقتی او نیست هیچ چیز بهتر نمی شود..بهتر نمی شود..رهایش کردم که رها شوم اما در بند شدم..
می دانی دلم چه میخواهد؟!
دلم می خواهد قدم بگذارم در بیابانی در دورترین ها، فارغ از هر دوجهان، بدون ترس از حیوانات، بدون شرم از انسانها، بدون آفتابی که چشمانم زند،بدون گلی که زیبائیش به رخم کشد، بدون درختی که سایبانش را به منت بر سرم افکند، بدون خاری که زخمی ام کند، آری بدون همه آن چیزهایی که آزارم می دهند، تنها من باشم و بیابان و آسمان و فریادهای در گلو خفته و بغض های پنهانی ام!
میدانم که تو هم خیلی وقتها دلت همین را میخواسته...