دلش به حال گربه ها می سوزد
ارسال شده توسط در 88/12/10:: 12:50 صبحبه نام خدا
بعضی ها چقدر راحت خوب زندگی میکنند و بعضی ها چقدر راحت بد...
از پایین ترین سطح یک شهر نه چندان پیشرفته به بالاترین سطح یک شهر توسعه یافته! می روم و چقدر اینگونه فاصله ها را خوب می توان حس کرد. میهمان دختری می شوم که گویا در این عالم زندگی نمی کند و احساسات لطیف دخترانه اش را به پای گربه هایی می ریزد که شبانه در کوچه های شهر پرسه می زنند و به دنبال لقمه نانی برای سیر شدن!
می گوید ماهی 4 میلیون و نیم حقوق می گیرد که از این مقدار، 1 میلیون تومان را صرف خریدن جیگر و گوشت برای گربه های گرسنه ی کوچه اش می کند. به او میگویم این همه آدم فقیر و محتاج، این همه بچه های یتیم و بی سرپرست، این همه بیمار نیازمند و ...، که با این پول میتوانی کمک حال حداقل دو سه تا از این خانواده ها باشی.. چرا گربه ها؟!
لبخند معنی داری بر لبانش می نشیند و با حس دلسوزانه ای می گوید: آخر آدم ها می توانند برای خود غذا تهیه کنند اما گربه ها چه؟! اگر ما برای گربه ها غذا تهیه نکنیم که آنها از گرسنه گی از بین خواهند رفت!
خیلی تعجب نمی کنم، حق دارد که معنای خیلی از چیزها را نداند و درک نکند.حق دارد که معنی نیازمندی را درک نکند چون در بی نیازی بزرگ شده. شاید چیزهایی درباره فقر و نیازمندی شنیده باشد اما هرگز نمی تواند بفهمد که نیازمندی یعنی چه.
در تمام مدتی که صحبت می کرد مدام به محله خودمان فکر می کردم. به آدم های محله .. به دوستانم و مشکلاتشان...وای خدای من.. چقدر اینجا تاریک است.. چقدر اینجا فاصله ها طولانی است..
اینجا آدم ها همه چیز دارند، در رفاه کامل و بی نیازی. اما دل مرده اند، مضطرب و نگرانند، نمی دانند به کجا می روند، شاد نیستند و خیلی کم می خندند.. اینجا آدم ها خیلی تنها هستند...