ارسال شده توسط در 88/1/21:: 8:2 عصر
به نام خدا
این روزها امیدوار روزهایم را سپری میکنم. و روزها برای من چون پله های نردبانی است که هر روز بر یکی از آنها قدم می گذارم به شوق پا نهادن در پله آخر.
ایامی به یاد ماندنی خواهند بود این روزها!
دل یار از من گرفته ، این روزها... و خدا میداند که دل من چقدر هوای یار کرده ، این روزها...
او هم مانده با این یار آشفته اما امیدوار، چه کند...
چون یار من او باشد بی یار نخواهم شد ... چون غمخوارم او باشد، غمخوار نخواهم شد
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط در 88/1/17:: 3:12 عصر
به نام خدا
چند وقتی است احساسی عجیب دارم . گاهی مانند شاپرکی آنقدر سبک بال می شوم که به وزش نسیمی، بر فراز آسمان ها هستم و زمین با تمام موجودییتش، فرشی را می ماند که بر زیر پاهای من گسترده شده است! چشم هایم را می بندم و نفسی از سر احساس می کشم، سینه ام را فراخ می یابم و قلبم را در آرامش.
و گاهی قطره آبی بر این شاپرک کافی است که او را از اوج آسمانها به قعر زمین سقوط دهد. و در این زمان است که زمین با تمام وسعتش بر من تنگ می شود و آسمان با تمام عظمتش، چون سایه تاریکی مرا در بر میگیرد.دلم می خواهد سینه ی تنگم را بشکافم و قلبم خسته و ناآرامم را از آن بیرون بکشم!
آری شاپرک گونه زیستن، بیشتر از این نیست که با کوچکترین ناملایمتی، سقوط کنی و با کوچکترین سرخوشی، پرواز!
بیا شاپرک نباشیم...
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط در 88/1/8:: 4:16 عصر
چیزی که کمتر مورد توجه است گذر عمر است.. جعبه خاطراتم را که باز می کنم باور نمی کنم که از دوران دبیرستان که سرشار از خاطره های ناب برای من است سالهاست که می گذرد، نزدیک به یک دهه! و از دوران دبستان با آن همه خاطرات شیرین، بیش از یک دهه! و اینجاست که با مرور خاطرات و نگاه کردن به یادگاری هایی از آن دوران، روحیه لطیف من! بغض خفته ای را می شکند.
بچه ها بیشتر دوست دارند به گذشته ی بزرگترها و خاطرات آنها سرک بکشند در حالی که خود بزرگترها انگار از یادآوری گذشته فراری اند. شاید این گذشته خاک گرفته در اعماق سینه، آنها را متوجه گذر سریع عمر میکند. چه میشد اگر این عبور روزها و عطش ثانیه ها برای گذشتن، در بی خبری صاحبانش نمی گذشت!
چه بگویم که هم تو حرف دلم را خوب می خوانی و هم من درد دلم را خوب میدانم!
کلمات کلیدی :