ارسال شده توسط در 87/4/25:: 1:19 صبح
به نام خدا
گاهی وقتها خیلی دلم می خواهد که از نگاه خدا به خودم و اتفاقات اطرافم نگاه کنم و کشف کنم پاسخ خیلی از سوالاتم را.
تصور میکردم که میتوانم مثل همیشه، فکر کنم ، دقت کنم و دختر باهوشی باشم و بتوانم جریانات و اتفاقات پیش آمده را به درستی تحلیل کنم. اما این بار انگار مغزم قفل کرده و توانایی فکر کردن و فهمیدن را از من گرفته است.البته نا گفته نماند که ترس من هم از رویایی با حقیقت ، مانع از درست فکر کردنم می شود.
امسال اعتکاف قسمتم نشد. اصلا هرجا که قرعه کشی باشد یا درصد موفقیت من صفر است یا اگر هم در قرعه کشی موفق شوم نتایج بعد از آن شامل حالم نمی شود!
سالهای قبل که دوستانم برای اعتکاف می رفتند و به من می گفتند که تو هم بیا ، نمی رفتم .احتمالا از روی تنبلی و اینکه حوصله نداشتم! آن وقتها اصلا به اعتکاف رفتن فکر هم نمی کردم.
اما امسال که خودم خواستم برم ، نشد. اولش خیلی امیدوارم بودم و یقین کرده بودم که می روم و سه روز از این دنیا خلاص می شوم و سعی میکنم خودم را بهتر بشناسم. اما از شانس من امسال قرعه کشی شد و نتایج قرعه کشی هم که برای من واضح بود ولی با این حال خیلی امید داشتم. اما ..... هی ..... (آه!)
دلم خیلی پر است خیلی زیاد ....
اگر رفتید اعتکاف و مجالی یافتید برای آنها که مثل من ، نیازمندند ، دعا کنید!
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط در 87/4/17:: 8:14 صبح
به نام خدا
باید به خدا اعتماد کرد. خیلی از ما فقط حرفش را می زنیم و ادعا می کنیم که به خدا اعتماد داریم ولی در واقع و در عمل این طور نیست.
از خودم می پرسم مگر خداوند در این همه سالهای خدایی اش به کسی خیانت کرده؟! که من همیشه او را رها نموده و به انسان ها پناه آورده ام . انسانی که در طول تاریخ ، کم از خیانتش نشنیده و ندیده ام.
ما حتی زمانی که احساس نیاز می کنیم و به خداوند روی می آوریم هم ، اعتماد و اطمینان کامل به خدا نداریم چه برسد به زمانی که - از روی غفلت - احساس نیاز و کمک نداریم.
باید با یقین به خدا اطمینان کنیم نه با تردید و شک.
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط در 87/4/10:: 12:24 صبح
به نام خدا
سنگ بزرگ علامت نزدن است. در زندگی ام همیشه دلم میخواست سنگ های بزرگ بردارم. یا در افکارم و یا در عملم. کمتر پیش می آمد که به همه جوانب یک کار نگاه کنم بعد تصمیم بگیرم. همین ها باعث شد که شکست ها و نرسیدن های زیادی در زندگی داشته باشم. شاید بیش از حد بلند پرواز بودم، در هر زمینه ای که فکرش را بکنید. اما تجربه هایم، خیلی چیزها به من یاد داد . حس میکنم دارم می فهمم!!
بلند پروازی ، همیشه هم خوب نیست. گاهی وقتها ، ضربه های محکمی که از این آرزوها به آدم وارد می شود غیر قابل جبران هستند.
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط در 87/4/9:: 8:48 صبح
به نام خدا
چقدر زیباست وقتی لحظه ای خیلی خوشحال می شوی ، یک هو، یکی، خوشی ات را دگرگون کند و تو را به فکر فرو برد.
خدایا بیشتر وقتها که خواستم از لذت های دنیایت (هر چند کوچک و جزئی ) خوشحال شوم ، تو آن لذت را از من گرفتی ، تا به من خیلی چیزها را بفهمانی .. به من بفهمانی که اسیر لذت ها نباشم و غرق شدن در آنها مرا از اصل و هدفم باز ندارد... خواستی بدانم که لذت ها و خوشی ها ناپایدارند و نباید خود را سرگرم ناپایداری ها کنم.
من هدیه ام را گرفتم . هدیه ای بسیار با ارزش تر از آنچه که می خواستند به من بدهند. چیزی که باید می فهمیدم ، فهمیدم ! شاید کمی دیر ولی فهمیدم.
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط در 87/4/7:: 11:58 عصر
به نام خدا
گمشده ای دارم که هر روز را به امید یافتنش ، به شب می رسانم و هر شب را در آرزوی دیدارش صبح می کنم.
انگار که دیگر در این عالم زندگی نمی کنم.نه به دست آوردنی خوشحالم می کند و نه از دست دادنی غمگینم!
چشمانم خسته اند ... سنگین شده اند ...
اکنون که این چند جمله را می نگارم ، اشک هایم مجالی برای نوشتنم نمی دهند و من با آنها سخن می گویم، که ببارند تا آنجا که لطافت را به روحم باز گردانند . انسی عاشقانه با اشک هایم گرفته ام . آنقدر که اگر روزی بر گونه هایم جاری نشوند ، دلتنگ بودنشان می شوم.
بیشتر از این دلم یاری ام نمی کند برای نوشتن...
خوشحالم که مرا نمی شناسی وگرنه خستگی هایم را به قلم نمی آوردم.
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط در 87/4/6:: 11:21 عصر
به نام خدا
گاهگاهی افکار شومی! در ذهنم پرسه می زنند. نگران می شوم و در کوچه پس کوچه های ذهنم خودم را گم می کنم تا شاید از آنها رهایی یابم. اما کافی است کمی غفلت کنم تا این افکار ، غافلگیرم کنند.
نمی دانم دیگر چه کنم...
دلتنگ شب قدرم .... از طرفی دلم نمیخواهد زود بیاید ... می ترسم .. نگرانم ...
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط در 87/4/5:: 12:50 صبح
به نام خدا
چند روزی هست که دلم بدجوری هوایت را کرده ، هوای نگاه های گرم و مهربانت را .
هر روز که می گذرد خودم را از تو دورتر احساس می کنم. و همین احساس هست که ترسم را برای رویایی با تو بیشتر می کند.و برای دیدنت و سخن گفتنم با تو دلهره ای عجیب دارم.
دلم می خواست می توانستم حتی برای یکبار هم که شده ، صدای دوست داشتنی و مهربانت را می شنیدم.
خسته ام .. خیلی خسته .. خسته از خودم ..
نمی دانم شاید از دیدن اشک های شبانه و بغض های خفه کننده ام لذت می بری...
هر چه هست ، چیزی است که حکمتش را تو خود می دانی و من از ان بیخبرم.من به تو ایمان دارم .....
منتظرت می مانم ....
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط در 87/4/2:: 7:30 عصر
به نام خدا
سلام
دوستان! کسی میدونه چه بلایی سر وبلاگ من اومده؟!
تو IE ، محتوای صفحه نمایش داده نمیشه ..
سطر و پالاگراف و ... هم تنظیم نمیشه .. خط ها کاملا به هم ریخته میشن ..
اگه کسی میتونه راهنمایی ام کنه ، ممنون میشم.
ارسال شده توسط در 87/4/2:: 12:5 صبح
به نام خدا
احساس تنهایی شدیدی می کنم.یک احساس خفه کننده..درد
آور .. تنهایی روحم در دنیای بیرونم..
هیچ چیز در این دنیا انگار دیگر آرامش بخش من نیست.نه آدم های اطرافم ، نه اشیای
اطرافم ، نه درس و کارم ، نه داشته هایم . هیچ چیز و هیچ کس...
بی اختیار اشک در چشمانم جاری می شود،بدون آنکه
بخواهم.در خیابان ، خانه ، اتوبوس ، هنگامی که راه می روم ، می نشینم، می خندم ،
کار میکنم ، مینویسم ، می خوانم، در همه این لحظه ها اشک هایم ،بدون هیچ واهمه ای
سرازیر می شوند.دیگر از من جز یک قلب پر درد و رنجور و یک دل عاشق و منتظر چیز
دیگری نمانده است.و کجاست کسی که به من بگوید هدف آفرینشم چیزی جز عشق است. جز
سوختن.
دنیا و تعلقاتش کوچکتر از آنند که بتوانند اراده ام را تضعیف کنند و لذت هایش ناپایدارتر
از آنکه پیمانه صبرم را در برابر آزمایش های خداوند ، لبریز کنند و شکست ها و
ناکامی هایش بی ارزش تر از آنکه امیدم را از من بگیرند.
کلمات کلیدی :