ارسال شده توسط در 87/12/17:: 8:21 عصر
به نام خدا
می دانی! می دانم که میدانی!
می دانی دلم چقدر برایت تنگ شده. گاهی احساس می کنم نزدیک است که در فراقت جان دهم! به تو که می اندیشم ناگاه خود را در میان رویاها می یابم و بی اختیار اشک از چشمانم سراریز می شود. چه رویاهای زیبایی با تو دارم و چه دنیای زیباتری، در این رویاها، با تو و در حضورت، برای خود ساخته ام. با اینکه فاصله ها بر درد فراقم می افزایند اما من با یاد تو و به امید نگاه های پنهان و مهربانت ، بارها و بارها اوج گرفته ام. کاش لیاقت حضور می یافتم آنگاه دلم بهانه ای می یافت برای رها شدن، برای سبک شدن و برای پاک شدن!
محبوب من! مرا فرصت دیداری بده که دیگر طاقت دوری ات را ندارم. مرا فرصت دیداری بده....
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط در 87/12/8:: 10:39 عصر
خیلی خسته ام ...
دلم خیلی گرفته ...
میدونم، اینا که دیگه گفتن نداره... خیلی وقتا دل خیلی ها میگیره،اما قرار نیست که همه خبر دار بشن!
اگر تونستید دعام کنین تا دعای خودتون هم قبول بشه!
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط در 87/12/8:: 12:30 صبح
به نام خدا
چقدر دلم می خواهد بنویسم از همه آن چیزهایی که به من نیرو می دهند و از همه آن چیزهایی که از من نیرو می گیرند! دیگر اینجا نیز محرم نیست... از اول هم نبوده... بعد از این هم نخواهد بود!... نمی دانم شاید کمی بی انصافی میکنم ولی هر چه فکر میکنم می بینم نه اینجا و نه آدم هایش هیچ کدام محرم نیستند... نه محرم اند نه مرهم! پس چرا می نویسم؟ خدا می داند! بعد از این هم، خواهم نوشت و باز این خداست که میداند چرا!
گم شده ام ؛ میان حق و باطل، یقین و تردید، خوب بودن و بد بودن، دوست داشتن و تنفر ورزیدن، امید و یأس...و چقدر سخت است که میان این همه، گم شوی، آن هم بی هیچ توشه ای!
کلمات کلیدی :