بهانه گیری کودکانه!
ارسال شده توسط در 89/2/12:: 12:54 صبحبه نام خدا
دو تا برادرزاده دارم هر دوشون 6 سالشونه. وقتی میان خونه ما بدون مامان باباشون، صبح تا شب مشغول بازی و ورجه وورجه و شادی ان و خلاصه حسابی سرگرم خودشون هستن و خوش میگذرونن. شب که میشه (در واقع نصفه شب!) موقع خواب یکی شون تا میره تو رختخواب از فرط خستگی یه روز پر از هیجان و شادی بلافاصله خوابش میبره. اما یکی دیگه شون با وجود اینکه خسته اس و یه روز خیلی خوب رو گذرونده و میدونه اگه بخوابه فردا هم روز خوبی داره، اما شروع میکنه به بهانه گیری مامانش. پتو رو میکشه رو صورتش و بغض میکنه و آروم گریه میکنه، وقتی من متوجه اش میشم میرم بغلش میکنم و کلی وعده وعید میدم که آروم تر بشه و راحت بخوابه. اما مگه میشه دلی که بهانه مامان میکنه رو به این راحتی ها آروم کرد.اونقدر ناز و آروم گریه میکنه که دلم نمیاد اینجوری بمونه دلم میخواد هرجور شده حتی اگه نصفه شبه اونو برسونیم به مامانش تا تو بغلش آروم بگیره و بخوابه...
هر دو شون به خاطر نوع زندگی شون اینجوری شدن. اولیه که راحت میخوابه کمتر پیش مادرش بوده و تو طول روز هم کمتر به یاد مادرش میفته. اما برادرزاده دومی در طول روز بیشتر با مادرش بوده و بیشتر دلش براش تنگ میشه و بهانه گیری میکنه...
خدایا! صبح تا شب درگیرم.این جا برو ، اونجا برو، این کارو بکن اون کارو بکن.. شب هم اونقدر خسته ام که بلافاصله خوابم میبره.. کاش اگه طول روز به یادت نیستم، حداقل شبا دلم بهانه تو میکرد.. اما چه جوری ...وقتی خیلی خیلی کم برای دیدنت میام ، چطور دلم میتونه بهانه بگیره... فقط وقتی دلم هوای تورو میکنه که یه چیزی از این دنیا میخوام!
کاش دلم بهانه خود خود خودت رو میکرد و وقتی بغض میکردم و اشک هام آروم سرازیر میشدن فرشته ها من رو روی بالهاشون میذاشن و میرسوندن به تو، اونوقت وقتی تو ازشون میپرسیدی نصفه شبی اینو برای چی آوردین میگفتن هر کاری کردیم آروم نشد و گفت فقط و فقط تو رو میخواد و هر چی بهش وعده وعید دادیم حاضر نشد که بمونه،ما هم مجبور شدیم بیاریمیش!
اون لحظه چه حس توصیف نشدنییه.. من شاد از اینکه به تو رسیدم و تو هم شاد از اینکه من به تو رسیدم...