سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خوب بودن!

ارسال شده توسط در 86/8/22:: 10:49 عصر

به نام خدا

امروز داشتم با خودم فکر میکردم که خوب شدن،خوب بودن و خوب موندن  راحته یا سخت ! اولش فکر کردم احتمالا راحته و خیلی هم سخت نیست کافیه آدم خودش بخواد و راهشو یاد بگیره و بعدش یه اراده قوی که قدم هاشو تو راهی که گذاشته محکم نگه داره و همین طور داشتن یه کسی که راه رو بلده تا وسط راه ، مسیرشو گم نکنه در نهایت هم امیدوار بودن و توکل داشتن ... ولی وقتی بیشتر فکر کردم دیدم نه انگار همچین راحت هم نیست همه اینایی که گفتم مستلزم خیلی چیزاست ، خیلی چیزایی که ازش غافلم !  واسه همینه که نمیتونم همیشه خوب باشم  و خوب بمونم !  

خواستن تنها ، لازم هست ولی کافی نیست ...
خیلی وقتها می خواهیم که خوب باشیم اما راهشو بلد نیستیم !
خیلی وقتهای دیگه ،هم می خواهیم ، هم راهشو بلدیم اما اراده نداریم !
گاهی وقتها هم ، هم می خواهیم ، هم راهشو بلدیم هم اراده داریم اما راهبر نداریم ! 

با خودم گفتم جمع کردن همه اینا با هم خب راحت نیست شاید من نتونم ! ... ولی دوباره به خودم گفتم ، اینقدر منفی فکر نکن ، سعی کن نیمه پر لیوان را نگاه کنی .... به انتهای راه نگاه کن و به هدفت که چقدر ارزشمنده و  چقدر برات مهمه ، اینجوری دیگه سختی هاش برات شیرین هم میشه!

امیدوار بودن و توکل داشتن باید تو همه لحظه ها باشه ... اشتباه کردم که گفتم در نهایت باید توکل کرد ..

 و حرف آخرم اینکه :
به بنده های خوب خدا حسودیم میشه ، چون خدارو شناختن و اون را عاشقانه می پرستند و خالصانه ستایش میکنند فقط به این خاطر که سزاوار پرستش و ستایش هست.

و به خدا هم حسودی ام میشه ، به خاطر این بنده های خوبی که داره .....................................

 


دختر !

ارسال شده توسط در 86/8/18:: 5:0 عصر

به نام خدا

از من خواست تا برای روز دختر مطلبی آماده کنم  روزی که مصادف با میلاد حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) است .

چند روزی به فکر بودم چه بنویسم ، چگونه بنویسم تا هم زیبا باشد هم مفید !

اما در همه این مدت لحظه ای پیش نیامد که قلمم روان شود. بیشتر که فکر کردم دیدم چه جسارتی می خواهد از روح بزرگ سخن گفتن ...

وضو گرفتم ، قران خواندم تا با یاد خدا و به یاری او و برای او بنویسم . اما ... اما هر چه سعی کردم کلامی در زبانم جاری نشد و قلمم به نوشتن کلمه ای نلغزید ...

چگونه می توانم از مقام و منزلت بانویی سخن بگویم که عفت و پاکدامنی اش او را دارای این چنین مقام عظیمی نموده است ، در حالی که من این عفت و پاکدامنی را از یاد برده ام !

چگونه می توانم ....

من نیز دخترم اما .... دختری که با هر نگاهم ، خنده ام ، حرف زدنم , راه رفتنم ، عشوه هایم ، کوتاهی در پوشش و حجابم ، آن روح پاک و مقدس - که همانا روح الهی است -  را  این گونه از مبدا خویش دور نموده ام .

چگونه میتوانم از بانویی بگویم که آنقدر روح خود را بزرگ و پاک داشت که در نهایت به منبع نور و مبدا خود متصل گردید .

 تو کیستی که اینچنین در وصف تو درمانده ام . بغضی در گلو دارم . ای کاش میتوانستم این بغض را بشکنم تا اشک هایم همراهی ام کنند و روح ملتهبم آرام گیرد .

اما هر چه هست این بغض هم دوست داشتنی ست .....

 شرمنده ام ، آنقدر که حتی روی آمدن به حرم و زیارت بارگاه مطهرت را ندارم . قدم هایم می فهمند اما دلم انگار در خواب است !

آخر حرم تو ، حرم امن است ، حرم عفاف و پاکدامنی است ، حرم عبادات خالصانه و خاشعانه است ، حرم حضور است ، حرم بنده گی است ،حرم گریه های بی صداست ، حرم تو حرم عشق است ...

چگونه میتوانم در آن حضور یابم ! در حالی که ..................................................................

جسارت مرا ببخش که من هرگز در مقام ستایش و بیان عظمت و بزرگی ات نیستم .

اما به تو ایمان دارم و به نگاه هایت و به دلسوزی هایت برای دخترانی چون من . گرچه من دیده بینا ندارم که نگاه هایت را درک کنم و دل پاک که حضورت را حس کنم اما تو روح بزرگی داری و یقین دارم که مرا تنها نخواهی گذاشت .

 در این زمان  که شیطان در تکاپو برای به اسارت بردن نفس های ضعیف است، از تو میخواهم که یاریمان کنی تا با تهذیب نفس ، تقوا و پاکدامنی قدرت مبارزه را در خود تقویت نموده و در نبرد با شیطان پیروز شویم .

میلادت مبارک و سلام خدا و دوستانش بر تو باد...

                                         


یه نامه برای دوستم ...

ارسال شده توسط در 86/8/14:: 12:2 صبح

به نام خدا
سلام مهربون من !
خب خداروشکر که نامه ام به دستت رسید و خوندیش ... از این بابت خوشحالم !
راستش با خودم گفتم اگه من الان همه حرفامو برات تو نامه بنویسم حالا هر وقت ببینمت دیگه حرفی برای گفتن باقی نمی مونه و اونوقت  باید فقط به همدیگه نگاه کنیم و سکوت کنیم ! البته من سکوت رو خیلی دوست دارم ولی اگه یکی رو پیدا کنم که زبونم را میفهمه عقده این همه سال تنهایی و حرف نزدن را سرش خالی میکنم ! الانم در حال حاضر تو همون یه نفری !!
ولی احتمال رو میذارم روی این موضوع که شاید هیچ وقت همدیگرو ندیدیم! پس حرفامو برات می نویسم !

میدونم که لایق هم صحبتی باهات نیستم اما ازت میخوام که نوشته هام و نامه هام رو بخونی شاید یه روزی ....................

دلم میخواست تو هم باهام حرف میزدی ولی نمیزنی .. نمیدونم چرا ...شاید اونقدر سرت شلوغ هست که دیگه نوبت به من نمیرسه .. به خاطر این موضوع هم تو رو سرزنش نمیکم هیچ وقت .. چون میدونم مقصر خودمم ! منم اگه مثل دوستای دیگه ات بودم خب فرصت برای من هم پیش می اومد.....

تو نامه ی قبلی بهت گفتم که چقدر سخته از نو ساختن ! آره واقعا هم سخته، خب هر اشتباهی یه تاوانی داره  حتی ممکن نتیجه بعضی از اشتباهات تا آخر عمر دامن آدم رو بگیره ... وقتی نامه ای که برات نوشته بودم  را دوباره خوندم با خودم تصمیم گرفتم دیگه حرف از سختی راه ، بی اراده گی و ... نزنم ، بلکه حرف از خواستن و توانستن و این جور چیزا بزنم ، حرف از اراده محکم بزنم نه اراده ضعیف !

 به طور خیلی خلاصه مثبت نگر باشم!

یه سری راهکار هم برای نوشتن صفحه های جدید زندگی ام پیدا کردم که چند وقتیه امتحانش میکنم و خداروشکر داره جواب میده .... صفحه های قبلی رو که ، هم با قلم بدی نوشته بودم هم خیلی بد خط بودن هم خیلی هم محتوا نداشتن رو دارم یواش یواش پاره میکنم و به جاش صفحه های جدید رو سعی میکنم با قلم بهتر و خط بهتر و محتوای بهتری بنویسم که باید خیلی سعی کنم ...

ولی آبجی یه چیزی هست که یادم نمیره و اونم این که صفحه هایی که دارم پاره میکنم درسته شاید پاره بشن اما از صفحه های دفترم که کم شده و حتی آثاری هم ازش به جا مونده که همیشه هست .. خیلی نگران صفحه های باقی مونده هستم !

 حرف آخرم اینکه :

وقتایی که میگی برات دعا میکنم یه آرامش خاصی پیدا میکنم و اونقدر خوشحال میشم که حس میکنم همین الانه که دعات مستجاب بشه!!

برام دعا کن ...........................................................


یه نامه برای دوستم....

ارسال شده توسط در 86/8/12:: 11:11 عصر

به نام خدا

سلام خوبی ؟
کجایی ؟؟

خیلی دلم میخواد باهات حرف بزنم . به کمک یه کسی مثل تو نیاز دارم . اما هر وقت می خوام باهات حرف بزنم نیستی !!! (به نظرت علتش چی میتونه باشه؟!) واسه همین اومدم اینجا برات بنویسم ، احتمالش بیشتره که بخونی !!

می خواستم از خودم برات بگم .. این که چی بودم ، چی هستم , چی میخوام بشم!

میخواستم بهت از گذشته ام بگم ، اما وقتی خوب فکر کردم دیدم گذشته من ، دیگه گذشته ( هر چند تجربه ای که از گذشته برام مونده خیلی گرون بدستش آوردم  ) اگه بخوام به گذشته فکر کنم و حسرت بخورم زمان حالم را از دستم می دم و اونوقت ممکنه روزی برسه که دیگه هیچ فرصتی برام نمونده باشه ..لحظه الان من، مهمترین لحظه زندگی منه ... فکر کردن به گذشته وقتی خوبه که کمکم کنه قدم های بعدی زندگیم را درست بردارم یه تجربه مهم که نباید ازش غافل بشم...

واسه خاطر همین گفتم دیگه لازم نیست برات از گذشته بگم .. مهم اینه که من دیگه نمیخوام اونی که قبلا بودم ، باشم ...... نظر تو چیه ؟

ولی از زمان حالم بهت میگم ...

 باور کن از اول ساختن چیزی که خراب شده خیلی سخته ... اونقدر که گاهی آدم کم میاره و نمیتونه ادامه بده ... ساختن روحی که فرسنگ ها !! از مبدا خودش فاصله گرفته ، کار راحتی نیست ولی نشدنی هم نیست .. حتی اگه یه نفر توی دنیا تونسته باشه این کارو انجام بده پس میشه و منم میتونم!!

 واسه همینه که به کمکت نیاز دارم ! میخوام کمکم کنی درجا نزنم و عقب گرد نکنم .....

حرف واسه گفتن زیاد دارم  ... بقیه شو وقتی میگم که مطمئن بشم این نامه ام رو خوندی!!


حس عجیب!

ارسال شده توسط در 86/8/11:: 11:41 عصر

به نام خدا

امروز حس عجیبی داشتم و دارم !! نمی دونم چه حسی ... اما هم دلهره داشت هم آرامش درونی !! همه چی انگار باهم قاطی شده ... یه طرف دلم یه اضطراب و نگرانی خاصی هست طرف دیگه دلم یه آرامش وصف نشدنی !! عجیبه و شاید هم باور نکردنی .. خودمم در عجبم!!  .. ولی خب چیزیه که الان تو دل من اتفاق افتاده !! و حداقل خودم باید باورش کنم ....

 از اینا که بگذریم راستش اومده بودم تا اولا برای یکی از دوستای خوبم اینجا یه چیزایی بنویسم که فعلا نمینویسم !! و همین طور در زمینه دوستی و نیاز یا عدم نیاز به داشتن یه دوست چیزایی بگم ( که البته ممکن هست خیلی بدیهی و اظهر من الشمس باشه ولی چون خودم بهش رسیدم میگم! ... ممکن هم هست برداشتم اشتباه بوده باشه!)

 من تا همین یکی دو روز پیش فکر میکردم که اگه آدم تنها باشه خیلی بهتره ( البته بیشتر نظرم روی خودم بود!) ، چون خیلی ها یا زبون آدم را متوجه نمیشن ، یا متوجه میشن و کاری از دستشون بر نمیاد ، یا کاری از دستشون بر میاد و کوتاهی میکنن یا اصلا نیازی نیست که آدم با کسی رابطه دوستی داشته باشه و یا خیلی از حالت های ممکن دیگه !

اما بر اثر یه سری جرقیاتی که بهم وارد شد!! و من هنوز منشا اونها رو کشف نکردم ( البته اول و آخر هر چیزی خداست منظورم عوامل و واسطه ها هستن!)  متوجه شدم که داشتن یه دوست یا دوستانی که هم فکر و همراه انسان هستند لازمه و یه جور نیاز هم هست .. البته احادیث زیادی هم درباره داشتن دوست خوب و همنشین درستکار داریم ولی حقیقتش من تا حالا نتونسته بودم درکشون کنم !!

آره خب شاید این مسئله خیلی بدیهی هم به نظر برسه و حتی برای افرادی که اعتقادات قوی دارند چون تو احادیث هم زیاد اومده دیگه جای تردیدی براشون نمیذاره ... ولی برای من که تصورم یه جور دیگه بود و یه دیدگاه دیگه ای داشتم  میشه گفت یه تحول فکری در این زمینه برام اتفاق افتاد ...

 اگه آدم تو مسیری که داره حرکت میکنه یه همراه خوب داشته باشه بهتر از اینه که تنها باشه (من تازه فهمیدم! خسته نباشم واقعا!)

دوست خوب ( همراه خوب ، هم فکر خوب)   میتونه وسیله ای باشه برای اوج گرفتن  همدیگه ... برای تکامل روح و برای رسیدن به خدا ...





بازدید امروز: 46 ، بازدید دیروز: 10 ، کل بازدیدها: 224245
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ